Wonder Land

Rabbit of Pushistik by mechtaniya



سحر فقط گذاشتم که نظر بدی :|

به نظر کوتاهم  قانع نیستماااااااااااااا



با لذت به دامن صورتی رنگی که تا بالای زانوانش را پوشانده بود خیره شد. گل های سفید رنگ  کوچکی را که مادرش با ظرافت روی آن دوخته بود را با تمام وجود دوست داشت. می توانست ساعت ها به چین های ریز دامن خیره شود.

سرش را بالا گرفت و با خنده ای که دندان های سفیدش را به مادرش نشان می داد گفت:_ مامانی این...خیلی خوشگله!

مادرش آرام خندید. دلش ضعف رفت برای ذوق دختر کوچکش که آنگونه با چشمان براق در آن دامن بالا و پایین می پرید.

یک دفعه سرش را بالا گرفت و به مادرش که با لبخند نگاهش می کرد خیره شد. سریع به طرف مادرش رفت و دو دست او را با دستان سفید و کوچکش گرفت. سرش را کج کرد و آرام و با خجالت پرسید:_ می تونم  فردا بپوشمش؟ می خوام به همه دوستام نشون بدممم.

خنده های مادرش عمیق تر شد. دست هایش را از دست دخترش بیرون آورد و لپش را آرام کشید. چتری های طلایی رنگ دخترش را از روی پیشانی اش برای بهتر دیدن آن چشمان براق کنار زد و در جواب دختر هفت ساله اش گفت:_ البته عزیزم. الان هم باید آماده شی که بریم آلیس!

آلیس ناگهان قهقه زد. حتی فکر رفتن به مدرسه هم او را به شدت هیجان زده می کرد. مادرش توانسته بود اورا به مدرسه بفرستد. و فردا بالاخره روزی بود که می توانست مانند دختر بچه ای که در همسایگی شان زندگی می کرد رفتن به مدرسه را تجربه کند؛ هرچند با یک ماه تاخیر!

به سرعت دامن را از پایش بیرون کشید و به سمت اتاق کوچکش دوید. آن را آرام و با دقتی که از یک کودک هفت ساله بر می آمد تا زد  و روی دستۀ صندلی چوبی میزش گذاشت. سپس همان شلوارک قرمز رنگ را که قبل از دامن به سختی سعی در درآوردنش داشت پوشید و به سمت تخت قدیمی و فلزی فرسوده اش پاهایش را روی زمین کشید.

خودش را روی تخت پرت کرد و صورتش را به بالشت خنک زیر سرش فشرد. لحاف بچگانه اش که هدیه ای از طرف مادربزرگش بود را روی صورتش کشید و ریز خندید. شوق مدرسه و دوستان جدید نمی گذاشت برای یک لحظه هم چشم روی هم بگذارد.

بالاخره بعد از یک ساعت بی هدف غلت خوردن روی تخت  به خواب رفت

**

دم در ورودی خانه بالا و پایین می پرید و رو به مادرش که با آرامش در حال پوشیدن حرف هایش بود با حرارت و پر هیجان تکرار می کرد که اگر عجله نکنند او نمی تواند به مدرسه برسد. مادرش هم آرام به هیجانات کودکانۀ دخترش می دخندید و با همان آرامش قبلی بند کفش هایش را می بست.

آلیس دست مادرش را گرفت و روی سر خود گذاشت. چشمانش را گرد کرد و با باد کردن لپ های  صورتی رنگ و نرمش گفت:_ مامان موهام خراب شددددن

مادرش اخمی ساختگی کرد و پاسخ داد:_ انقدر بالا و پایین پریدی که اینطوری شدن.

و آرام روبان های مخمل سفید رنگ را از موهای آلیس باز کرد و دوباره خرگوشی هایش را بست. دو گوش موهای آلیس را کشید و گفت:_ دیگه خرابشون نمی کنیا

آلیس تند و پشت سر هم سرش را تکان داد. هیجان زده تر از آن بود که بخواهد همه چیز را برای مادرش توجیه کند. فقط دست اورا گرفت و با خودش به طرف مدرسه که فقط چند کوچه با خانۀ آن ها فاصله داشت کشید. دامنش با هر قدمی که بر می داشت تکان می خورد و لبه های دامن پاهایش را قلقلک می دادند.

چند دقیقه بعد مادرش درستش را گرفته بود. او هم بی توجه به قدم هایی که بر می داشت کمی عقب تر از مادرش مانند بچه اردک بازیگوشی به اطراف نگاه می کرد.

یک دفعه با دیدن مغازه کوچک عروسک فروشی ایستاد و دست مادرش را ول کرد. چشمانش از حالت عادی گرد تر شدند و مردمک خاکستری و آبدارش گشاد شدند. لب های کوچک و قرمز را جمع کرد و به ویترین عروسک فروشی نزدیک شد. با هر قدمی که بر میداشت دهانش کمی باز می شد.

در قدمی ویترین ایستاد. بدنش را به سمت ویترین خم کرد  وکف دو دست کوچکش را به شیشه چسباند و با بهت به عروسک رو به رویش خیره شد. خرگوش سفید رنگی که با یک شاخ نقره ای در وسط سرش و با چشمان گرد مشکی اش به آلیس خیره شده بود.

خرگوش تقریبا هم قد آلیس بود و همین امر آلیس را بیشتر برای در آغوش گرفتن و فشردن عروسک ترغیب می کرد. آنقدر میخکوب آن عروسک شده بود که حتی به صدای مادرش که پشت سر هم صدایش می زد هم توجهی نداشت.

بالاخره مادرش دستش را گرفت و او را از رویای آن عروسک بیرون کشید. نگاهی به ساعتش انداخت و رو به آلیس که همچنان ویترین را نگاه می کرد تشر زد:_ داره دیر میشه آلیس بعدا هم می تونی عروسک هارو نگاه کنی.

و آلیس را بی توجه به نگاه های پرالتماسش دنبال خود کشید.

 

**

چند هفته به همان ترتیب، آلیس از کنار عروسک فروشی رد می شد و هر روز همانقدر شیفتۀ خرگوش می شد که روز اول باعث شده بود هیچ صدایی را نشنود. و هر روز مادرش بی توجه به اصرار های آلیس برای کمی بیشتر ماندن پیش "خرگوشش" او را به طرف مدرسه می کشید.

کم کم مدرسه رفتن هیچ جذابیتی برای آلیس نداشت. تمام روز را منتظر تمام شدن کلاس های تکراری و دیدن خرگوشش برای بار دیگر بود. خرگوش هم گویی به قفسه های فانتزی ویترین چسبیده باشد از آنجا تکان نمی خورد.

آلیس حتی توانایی گفتن انکه چقدر دلش آن عروسک را می خواهد هم به مادرش نداشت. به دلیل شرایط مالی نه چندان خوبشان مطمئن بود مادرش نمی تواند آن را بخرد و آلیس نمی خواست بخاطر خودش مادرش را ناراحت کند.

**

کلاهش را روی سرش کشید و بی توجه به هوای تقریبا سردی که پاییز با خود آورده بود دم در خانه رو به مادرش داد زد:_ قول می دم زود بیام فقط یکم وایسا

و با سرعت هر چه تمام تر به طرف عروسک فروشی دوید. تمام آن روز ها پول ناچیزی که مادرش هر روز برای خوردن چیزی در مدرسه به او می داد را برای خرید عروسک جمع کرده بود. قیمت عروسک را یک روز که مادرش مشغول حرف زدن با یکی از دوستان قدیمی اش که موقع برگشتن از مدرسه شده بود از فروشنده پرسیده بود و می دانست که پولش کافی است.

از خوشحالی حس می کرد روی ابر های راه می رود. زمین زیر پایش را حس نمی کرد. با دیدن تابلوی عروسک فروشی سرعتش را بیشتر کرد.

به سمت ویترین رفت و با چشمان بسته خرگوش را تصور کرد.

سپس چشمانش را باز کرد.

چند بار پلک زد.

با شوک چشمانش را بست و چند لحظه بعد باز کرد.

نه، تصویر رو به رویش واقعی بود.

جای خرگوشش را یک خرس قهوه ای گرفته بود.

با ترس وارد مغازه شد و به طرف پیشخوان رفت. دو دستش را روی پیشخوان گذاشت و خودش را بالا کشید. با صدایی لزران رو به فروشنده گفت :_ اون خرگوشه که شاخ داشت رو کجا گذاشتید؟

فروشنده که زن سالخورده ای بود کمی فکر کرد و سپس با عذرخواهی صمیمانه ای رو به آلیس هر لحظه آماده ی اشک ریختن بود گفت:_ اوه عزیزم متاسفم اون روز دیروز یه پسر بچه اندازه خودت اومد بردش

دنیای آلیس ویران شد. سرش را پایین انداخت و از مغازه بیرون آمد. اشک هایش مانند یک رد آتش گونه های سردش را گرم می کردند. لپ هایش سرخ تر از همیشه به نظر می رسید و چشمان براقش خیس و ناراحت به ویترین و جای خرگوشش خیره شده بودند.

ناگهان گریه اش تبدیل به هق هق شد. با ناله و زیر لب گفت:_ اون خرگوش من بود. مال من بود. اون..خرگوش...مال...من....بود.

و روی زمین نشست و با هق هق بلندش کلاه را از روی سرش برداشت. موهای لخت و طلایی رنگش روی زمین ریختند و صورت و شانه اش قاب گرفتند. زانو هایش را در بغل گرفت و برای ناله های دوباره دهانش را باز کرد که با قرار گرفتن  دستی روی شانه اش از جا پرید.

عصبانی به طرف صاحب دست برگشت.

به جای صاحب دست خرگوشش را دید که نزدیک تر از همیشه نگاهش می کرد.

با دهان باز به عروسک خیره شد. دست لرزانش را بالا برد و گوش خرگوش را با احتیاط لمس کرد. با اطمینان از واقعی بودنش دوباره بغض کرد. عروسک کنار رفت و جای خود را به پسری که کمی از آلیس بلند تر بود داد. کلاه بزرگی روی سر پسرک بود و موهای خرمایی رنگش چشمان سبزش را پوشانده بود. لب هایش از سرما خشک شده و چیزی جز یک سویشرت تنش نبود.

با دیدن بهت  و بغض آلیس چشمانش را چرخ داد و بی حوصله گفت:_ بگیرش دیگه یخ زدم.

آلیس بریده بریده گفت:_ این...مال...منه؟

پسرک دوباره چشمانش را چرخ داد. با صورت بی حالتش خرگوش را به آلیس نزدیک تر کرد و گفت:_ آره دیگه، به من میاد از این چیزا خوشم بیاد؟

آلیس با صدای بلند خندید. خرگوش را از دست پسرک گرفت و به خودش فشرد. خز نرم عروسک پوستش را قلقلک می داد و باعث شدت گرفتن خنده اش می شد. بعد از چند لحظه دوباره سرش را بالا گرفت و رو به پسرک گفت:_ چرا واسه من خریدی؟

پسرک رو به روی آلیس روی زمین نشست.دست به سینه و با لحنی بزرگسالانه گفت:_ دیدم داری خودت رو واسه اون عروسکه میکشی ولی نمی خری منم واست خریدم

سپس دست یخ زده اش را به سمت آلیس دراز کرده و گفت:_ کریستوفر، اسم تو چیه؟

آلیس با صدای بلند خندید و دست کریستوفر را فشرد. با صدای شیرینش و با ذوق گفت:

_ آلیس!

  • MaGnUs BaNe

نظرات  (۴)

هااااااااااااای ^___^
اینجا شکلک ناره من اذیت میشم=|

هااا این داستان و اون عروسک تمام دنیای آلیسه^^ما هم الان چیزایی که میخوایم که هر روز بهشون نگاه می کنیم..اما یه تفاوتی با آلیس هست که بشون نمی رسیم=| شت چرا نگفتم بهت که پایانشو تلخ کنی؟عین اون گربهه...خوب چی می شد کریس میزد تو سر خرگوشه می بردش برا خودش؟مگه همه جا جنتلمن  پیدا میشه:D
هااا احساسات آلیسو خیلی خوب به تصویر کشیده بودی(اما یکم از رویاپردازیاش با خرگوشه هم می گفتی بد نبود..مثلا همیشه فکر میکرد راجب اینکه وقتی خرگوشه رو به دست اورد بعدش چکار کنه)
خوب دیه نمیدونم چی نظر بدم:/ میدونی که نوشته ای منو جذب میکنه که احساساتمو درگیر کنه...و اونقدر روون باشه که حین خوندنش حوصلم سر نره یا خسته نشم..زیادی اغراق توش نباشه...و در عین تخیلی واقعی باشه:/ و نوشته های تو این مدلی نیستن:دی پس دوسشون دارم و اگر بخوامم نمیتونم ایرادی بگیرم..چون از خوندنشون لذت میبرم..

فاتیـــــنگ کاپلیون:دی

باتچکر
اگه دوست داری بازدید وبلاگت بره بالا
اگه دوست داری بازدید کننده ی بیشتری در روز داشته باشی فقط کافیه به سایت ما بیای
1000 بازدید رایگان برای شما
فقط کافیه درخواست بدی
پس فرصت رو از دست نده
عالییییس ..ماچ میخواد^O^
اینم یکی دو پارت دیگه ادامش بدی چیز نازی میشه ها

سلام به نویسنده ی خوش ذوق ، راستش من به صورت کاملا اتفاقی متنتون رو مطالعه کردم و واقعا لذت بردم !!! واقعا غیر منتظره بود من انتظار داشتم پایان تلخ داشته باشه یا مادر دختره بخره واسش ، یا فروشنده یه خرگوش رو واسش کنار گذاشته باشه یا یه خرگوش جدید مثل همون رو بدن به آلیس ، و واقعا چقدر خوب و قشنگ تموم یا تازه شروع شد دمتون گرم ، روز منو ساختید ، با سپاس فراووووون

 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی